شباهنگ
«برای این آپم کسی رو خبر نکردم تا با معرفتا رو بشناسیم» شعر زیبای احمد عزیزی به نام:اقلیم کاش ها کاشکی آیینه عریانی نداشت هیچ چشمی پلک چنهانی نداشت کاش هر کوهی بهار رنگ بود هر درختی لانه ی آهنگ بود کاش هر باغی که در گل می نشست زیر هر برگش تامل می نشست کاش حیوانات کافر می شدند فوج انسان ها بیمبر می شدند کاش مذهب مثل نان تازه بود کاش دین در شهر ها دروازه بود کاش مرزی بود بین خاک و خواب کاش رودی می گذشت از جان پاک کاش جای فصل سرد و فصل گرم میوه می افتاد در فصلی ولرم کاش برف خستگی کم می نشست جای یخ بر سنگ شبنم می نشست کاش این کاش ها اقلیم داشت آرزو های بشر تقویم داشت جرم ماضی آب می شد روی حال کس نمی ترسید از سمت محال هر که دل می جست دستش باز بود هر که گل می خواست در پرواز بود سار پر می شست از اجسام ما کبک بر می خواست در الهام ما رو به هر جانب که کردی باد بود شاخه هر سو می وزید آزاد بود کاش گلدان ها مغاکی داشتند سایه ها هم اصطکاکی داشتند کاش در دوران یخبنداش هوش پاره می شد پرده های مات گوش از کوه تنازع با سرود آدمی با بال می آمد فرود کاش انسان دختر ادراک بود کاش شهوت مثل شبنم پاک بود
تا نمی زد تند در ما نبض روح بی رسید آغاز می شد قبض روح مرگ آسان می گذشت از آه ما پا نمی شد جسم هم همراه ما کاش توارت بشر تمثیل بود کاش روی شاخه ها انجیل بود کاش پر می زد تکلم های ما بادبان می شد تبسم های ما تا تجلی ها تداعی می شدند گوسفندان نیز راعی می شدند لخت می شد هر که در لبخند خود رخت می انداخت روی بند خود کاش انسان مثل آوا دور بود کاش دست آدمی تنبور بود تا که در زهدان پاک زاهدان نطفه می بست نسل شاهدان پارسایان رو مشرق صف به صف ذکر می گفتند با هم دف به دف مومنان در لیلته القدر نگاه پلکان می ساختند از بدر ماه صوفیان کوس صلابت می زدند شاعران بانگ شفاعت می زدند عشق می رویید با سبزینه ها مهر می تابید در آیینه ها هر طرف رو می نهادی یاس بود هر کجا پا می زدی الماس بود باز می شد سفره پاک کرم برق می زد از شفا صحن حرم مخمل سبز سیادت پهن بود فرش زیبای عبادت پهن بود حور وارد می شد از راه هرات بسته می شد دکه های منکرات باغ های بوریا پر شب پره پرده های پوریا بر پنجره سقف ها روی ستونی شکل لا کوچه ها با ناودان های طلا پیر مردان با کتابی از کلام نوجوانان زیر چتری از سلام بر سر هر کودکی یک نیمتاج زیر هر گلبوته عطری در حراج جرم جا می ماند در حمام ها جسم هم پر می کشد از بام ها تپه ها از دور سینا می نمود کور در آیینه بینا می نمود روی هر لب شربتی از نوش بود در خم هر سینه یک آغوش بود مادران با کودکانی از بلور باز می گشتند از حمام نور دختران در برکه های ناز خود آب می خوردند از آواز خود ابر می بارید بر ابرویشان موج گیسو بود تا زانویشان هر کجا برق تجلی می جهید پشت سر ابر تسلی می رسید خانقاه خلسه ها در کوی ما مسجد آیینه رو در روی ما روی هر رودی پلی از یاد بود دست هر گل یک سبد ارشاد بود چله می رفتیم با پیران چین شله می پختین در هر اربعین دست هامان بذر بینش می فروخت کشور ما آفرینش می فروخت کشت می شد خلسه انبوه ما سکه می زد صنعت اندوه ما مرز های رقص ما آزاد بود رنگ در موسقی ما شاد بود هیچ کس در شهر ما دردی نداشت هیچ سبزی آفت زردی نداشت ول نمی زد روستامان در شپش بین کیک و ما نمی شد کشمکش زحمت زیلو نمی بردیم ما حسرت سیلو نمی خوردیم ما کودکی در بین ما کم خون نبود ذره ای در خاکمان طاغون نبود
راستی چهار روز پیش تولد یک سالگی وبلاگم بود.
حالا به خاطر تولد وبلاگ قشنگم یکم دست بزنید تا خوش حال بشه.باشه؟ تولد تولد تولدت مبارک.بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی
این یعنی این که من یک سال در کنار شما دوستای عزیز بودم
یک سال تو نستید من رو تحمل کنید و من دوستای زیادی رو پیدا کردم. دوستایی که نه میدونم چه شکلین و نه می دونم چند سالشون هست و کجا زندگی می کنن
ولی فقط فقط با حرفایی که می زنن می تونن خودشون رو به من بشناسونن
به هر حال از همتون ممنونم و امیدوارم که بتونیم برای هم دوستای خوبی باقی بمونیم راستی اگه با معرفتا اومدن نظر یادشون نره